تا تو نباشى، دلم قرار ندارد
نیم نگاهى به روزگار ندارد
تا تو نباشى قرین غربتخویشم
مثل درختى که برگ و بار ندارد
تا تو نباشى به باغ، هیچ شکوفه
شوق شکفتن به شاخسار ندارد
تا تو نباشى زمانه ساکت و سرد است
تا تو نباشى، زمین، بهار ندارد
تا نکند جلوهاى رخت ز سر مهر
آینه و آب، اعتبار ندارد
از تو چه پنهان، دلى که همدم درد است
چون تو عزیزى به روزگار ندارد
آتش دوریت را خداى کند دور
عاشق دلسوخته، قرار ندارد
چهره برافروز و باز آى که چشمم
بیش از این تاب انتظار ندارد
همه هست آرزویم که بینم از تو رویی
چه زیان ترا که من هم برسم به آرزویی